lil زنــدگــی اما به سبــک طـــلـــبــــــگــی lil

دست نوشته های طلبه جوان از زندگی روزانه

lil زنــدگــی اما به سبــک طـــلـــبــــــگــی lil

دست نوشته های طلبه جوان از زندگی روزانه

lil زنــدگــی اما به سبــک طـــلـــبــــــگــی lil

سلام دوست من
حرف هایی را باید نوشت تا بدانند و نگویند . .
منتظر نظرات ، پیشنهادات و پیام های شما هستیم
pasokhgo_14@yahoo.com

توصیـــه می شود
    پاسخ به سوالات پاسخ به سوالات
آخرین نظرات

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

جمعه, ۹ اسفند ۱۳۹۲، ۰۹:۵۶ ق.ظ

یک عالم یک منطقه اى را مسلمان کرد

یک عالم یک منطقه اى را مسلمان کرد

* * * * *

قدم به قدم با اهل بیت ( پایگاه اینترنتی طلبه جوانـــــ )

جهت دریافت پیام کوتاه لطفا نام و نام خانوادگی خود را به شماره زیر ارسال کنید :

۱۰ ۰۰۰ ۲۹ ۷۲ ۷۰ ۱۵ ۷

* جهت دریافت مسائل شرعی به صورت پیامک ( رایگان ) ؛ نام مرجع تقلید خود را ذکر کنید *

منتظر پیشنهادات و انتقادات شما عزیزان هستم 

همچنین میتوانید برای ارسال سوال ، تماس با طلبه جوانــ و حمایت مالی از صفحه ارتباط با طلبه جوانـــ اقدام نمایید

* * * * *

user سوال شماره 6 ll آیا اشکال دارد لباس مردانه بپوشم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۵۶
طلبـــه جوانــــــــــ
چهارشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۲، ۱۱:۴۷ ب.ظ

داستان توبه عجیب جهانگیرخان !

قدم به قدم با اهل بیت

داستان توبه عجیب جهانگیرخان !

* * * * *

قدم به قدم با اهل بیت ( پایگاه اینترنتی طلبه جوانـــــ )

جهت دریافت پیام کوتاه لطفا نام و نام خانوادگی خود را به شماره زیر ارسال کنید :

۱۰ ۰۰۰ ۲۹ ۷۲ ۷۰ ۱۵ ۷

* جهت دریافت مسائل شرعی به صورت پیامک ( رایگان ) ؛ نام مرجع تقلید خود را ذکر کنید *

منتظر پیشنهادات و انتقادات شما عزیزان هستم 

همچنین میتوانید برای ارسال سوال ، تماس با طلبه جوانــ و حمایت مالی از صفحه ارتباط با طلبه جوانـــ اقدام نمایید

* * * * *

user داستان توبه عجیب جهانگیرخان !

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۲ ، ۲۳:۴۷
طلبـــه جوانــــــــــ
جمعه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۲، ۰۲:۳۴ ق.ظ

خداحافظ ( سفرنامه )

سلام دوستان

این اولین پست هست که میخوام شروع کنم اما ببخشید که مصادف شد با درگذشت یکی از فامیل های دور و کمی به تاخیر افتاد .

پس لطفا تا آخر بخون و اگر خیلی مسخره بود نظرت رو به من بگو عزیز .

مجبور شدیم که بریم تا روستا و بر گردیم اما خب باید گفت جاتون خالی بود . . .

منم داشتم کتاب هایی رو مطالعه میکردم مثل منازل الآخره تا از مستحابات و احکام مرگ اطلاعاتی داشته باشم ( خیلی کتاب قشنگی هست ، پر از داستان های خوندنی ، پیشنهاد میکنم که بگیرین )

نمیدونم از این اتفاقی که رخ داد بگم یا انیکه یه حرف دیگه رو شروع کنم .

اما هر چی باخودم فکر میکنم بیشتر نیاز می بینم داستان روستا رفتنم رو بنویسم :



روز دوشنبه بود که خبر مرگ یکی از آشناها رو دادند ( خدا رحمتش کنه ) چند سالی بود مریض بود و سرطان داشت تا اینکه این چند ماه حالش خیلی وخیم شده بود .

اما تا جایی که دیده بودمش خانومی خوش برخوردی بود اما دیگه از دست کسی کاری بر نمی اومد و باید از این دنیا کوچ می کرد .

ما سه شنبه صبح بعد نماز با خانواده رسیدیم روستا ، چه لحظه ی سختی بود خدا . . .

دَم در مرده شور خونه ایستاده بودند و دخترانش که یکی از اونها هم زندایی بنده بود داخل غسال خونه بودند و داشتند غسل دادنِ مادرشون رو میدیدن . ( خواهش میکنم تا آخر داستان با من باشید و از این حرفا بدتون نیاد ، چیزی هست که برای همه ی ما ها اتفاق می افتد )

رسیدیم خونه مادر بزرگ که البته قبرستان و غسال خونه روبه روی خونه ی اینها بود .

ساعت 7 شد ، دیگه غسل این بنده خدا تموم شده بود و به ما گفتند که میخوان جنازه رو ببرند خونه صاحب عزا و با جنازه خداحافظی کنند و ما هم رفتیم تا غسال خونه و یک تسلیت گفتیم و جنازه رو سوار وانت کردند و رفتند و ما هم راه افتادیم که . . .

همه شیون و ناله میکردند : بچه های مادر ، شوهر ، داداش ، مادر و همه و همه محزون بودیم

خونه پر از سر و صدا ، یکی زیارت عاشوراء میخوند و یکی میگفت : مادر جان . . . و دیگری هم خیره شده بود به جنازه .

سرتون رو درد نیارم ، بعد دقایقی در محل حسینیه مردم ایستادند و بر جنازه نماز خوندیم و آماده شدیم برای تشییع این جنازه تا قبرستان روستا که مقابل خانه پدربزرگ من بود .

رسیدیم . . . چقدر صدای شیون ناله بود اما افسوس که دیگر از جنازه هیچ صدایی نبود . . .

نزدیک قبر شدند و من از بالا مشاهده میکردم ، لحظه به لحظه سخت تر میشد و بچه ها دیگه باید با مادرشون خداحافظی میکردند .

من با خودم گفتم که : وای خدا ، یعنی از آخر زندگی باید بریم توی همین چند متر قبر البته فکر نکنم به چند متر برسه .

جنازه نزدیک تر شد و نزدیک تر ، دیگه رسید به قبر .

لحظه جدایی جنازه با تمام نزدیکان : بچه ، شوهر ، برادر ، خواهر و مادر . چه قدر وحشتناک بود ، خودش چه چیزی رو میدید ، قرار بود بره تو خونه ای که هیچ کسی نیست ، تاریک تاریک تا جایی که اگر صدتا لامپ هم روشن کنن بازم هیچ فایده ای نداره ؟

و بعد از لحظاتی دیگه از دنیا خداحافظی کرد و رفت و رفت و رفت . . .

دوست من ، من و تو هم باید بریم اما نمیدونم چقدر اسباب و وسیله واسه خودمون مهیا کردیم یا نه ؟

آب ، غذا ، دارو ، لباس ، پول  و هر چی که به ذهنت می رسه .

نمی دونم به مرگ عقیده داری یا نه ؟

اما یک شعر داریم که میگه : تا رسد دستت به خود کاری بکن ؛ بالاخره باید اون دنیا یک زندگی ای رو شروع کنیم حالا یکی وسیله هاش بیشتره یکی هم کمتره .

تا حالا کسی از نزدیکان خودت رو از دست دادی ؟ چقدر به فکرشون هستی ؟

اینقدر به تو نیاز دارند که خدا میدونه ! کاری واسشون انجام میدی ؟!

اما سخن پایانی : بیا یکم با خدا روراست تر باشیم و رفاقتمون رو نزدیک تر کنیم .

و داستان ما هم به پایان رسید و این بنده خدا را دفن کردند اما من با خودم میگفتم چرا ما انسان ها اینقدر بی خیال هستیم که حتی با دیدن این صحنه ها بازم تغییر نمی کنیم و همونی هستیم که قبلا بودیم .

بیایم حداقل دلمان به حال خودمان بسوزد و کاری کنیم برای وقتی که دستمان از همه جا کوتاه میشه الا خـــــــــــدا و فقط او هست که می تواند به دست ما یاری دهد .

لطفا به این سایت مراجعه کنید ، انتقال پیدا کردیم به این آدرس :

www.modafein.ir

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۲ ، ۰۲:۳۴
طلبـــه جوانــــــــــ