جمعه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۲، ۰۲:۳۴ ق.ظ
خداحافظ ( سفرنامه )
سلام دوستان
این اولین پست هست که میخوام شروع کنم اما ببخشید که مصادف شد با درگذشت یکی از فامیل های دور و کمی به تاخیر افتاد .
پس لطفا تا آخر بخون و اگر خیلی مسخره بود نظرت رو به من بگو عزیز .
مجبور شدیم که بریم تا روستا و بر گردیم اما خب باید گفت جاتون خالی بود . . .
منم داشتم کتاب هایی رو مطالعه میکردم مثل منازل الآخره تا از مستحابات و احکام مرگ اطلاعاتی داشته باشم ( خیلی کتاب قشنگی هست ، پر از داستان های خوندنی ، پیشنهاد میکنم که بگیرین )
نمیدونم از این اتفاقی که رخ داد بگم یا انیکه یه حرف دیگه رو شروع کنم .
اما هر چی باخودم فکر میکنم بیشتر نیاز می بینم داستان روستا رفتنم رو بنویسم :
روز دوشنبه بود که خبر مرگ یکی از آشناها رو دادند ( خدا رحمتش کنه ) چند سالی بود مریض بود و سرطان داشت تا اینکه این چند ماه حالش خیلی وخیم شده بود .
اما تا جایی که دیده بودمش خانومی خوش برخوردی بود اما دیگه از دست کسی کاری بر نمی اومد و باید از این دنیا کوچ می کرد .
ما سه شنبه صبح بعد نماز با خانواده رسیدیم روستا ، چه لحظه ی سختی بود خدا . . .
دَم در مرده شور خونه ایستاده بودند و دخترانش که یکی از اونها هم زندایی بنده بود داخل غسال خونه بودند و داشتند غسل دادنِ مادرشون رو میدیدن . ( خواهش میکنم تا آخر داستان با من باشید و از این حرفا بدتون نیاد ، چیزی هست که برای همه ی ما ها اتفاق می افتد )
رسیدیم خونه مادر بزرگ که البته قبرستان و غسال خونه روبه روی خونه ی اینها بود .
ساعت 7 شد ، دیگه غسل این بنده خدا تموم شده بود و به ما گفتند که میخوان جنازه رو ببرند خونه صاحب عزا و با جنازه خداحافظی کنند و ما هم رفتیم تا غسال خونه و یک تسلیت گفتیم و جنازه رو سوار وانت کردند و رفتند و ما هم راه افتادیم که . . .
همه شیون و ناله میکردند : بچه های مادر ، شوهر ، داداش ، مادر و همه و همه محزون بودیم
خونه پر از سر و صدا ، یکی زیارت عاشوراء میخوند و یکی میگفت : مادر جان . . . و دیگری هم خیره شده بود به جنازه .
سرتون رو درد نیارم ، بعد دقایقی در محل حسینیه مردم ایستادند و بر جنازه نماز خوندیم و آماده شدیم برای تشییع این جنازه تا قبرستان روستا که مقابل خانه پدربزرگ من بود .
رسیدیم . . . چقدر صدای شیون ناله بود اما افسوس که دیگر از جنازه هیچ صدایی نبود . . .
نزدیک قبر شدند و من از بالا مشاهده میکردم ، لحظه به لحظه سخت تر میشد و بچه ها دیگه باید با مادرشون خداحافظی میکردند .
من با خودم گفتم که : وای خدا ، یعنی از آخر زندگی باید بریم توی همین چند متر قبر البته فکر نکنم به چند متر برسه .
جنازه نزدیک تر شد و نزدیک تر ، دیگه رسید به قبر .
لحظه جدایی جنازه با تمام نزدیکان : بچه ، شوهر ، برادر ، خواهر و مادر . چه قدر وحشتناک بود ، خودش چه چیزی رو میدید ، قرار بود بره تو خونه ای که هیچ کسی نیست ، تاریک تاریک تا جایی که اگر صدتا لامپ هم روشن کنن بازم هیچ فایده ای نداره ؟
و بعد از لحظاتی دیگه از دنیا خداحافظی کرد و رفت و رفت و رفت . . .
دوست من ، من و تو هم باید بریم اما نمیدونم چقدر اسباب و وسیله واسه خودمون مهیا کردیم یا نه ؟
آب ، غذا ، دارو ، لباس ، پول و هر چی که به ذهنت می رسه .
نمی دونم به مرگ عقیده داری یا نه ؟
اما یک شعر داریم که میگه : تا رسد دستت به خود کاری بکن ؛ بالاخره باید اون دنیا یک زندگی ای رو شروع کنیم حالا یکی وسیله هاش بیشتره یکی هم کمتره .
تا حالا کسی از نزدیکان خودت رو از دست دادی ؟ چقدر به فکرشون هستی ؟
اینقدر به تو نیاز دارند که خدا میدونه ! کاری واسشون انجام میدی ؟!
اما سخن پایانی : بیا یکم با خدا روراست تر باشیم و رفاقتمون رو نزدیک تر کنیم .
و داستان ما هم به پایان رسید و این بنده خدا را دفن کردند اما من با خودم میگفتم چرا ما انسان ها اینقدر بی خیال هستیم که حتی با دیدن این صحنه ها بازم تغییر نمی کنیم و همونی هستیم که قبلا بودیم .
بیایم حداقل دلمان به حال خودمان بسوزد و کاری کنیم برای وقتی که دستمان از همه جا کوتاه میشه الا خـــــــــــدا و فقط او هست که می تواند به دست ما یاری دهد .
لطفا به این سایت مراجعه کنید ، انتقال پیدا کردیم به این آدرس :